-
دوباره شروع می کنم :)
یکشنبه 11 مهر 1395 21:11
-
حال و هوایِ این روزهایِ عجیب!
یکشنبه 20 دی 1394 17:56
این که یک ماه و چندین روز از آخرین عبورم از این کوچه می گذرد یعنی! یا حالم خیلی خیلی خوب بوده است و دور و برم پر است از اتفاق های شیرینی که فرصت خلوت کردن با خودم را نمی دهند. یا اینکه بی تابم و از روبه رو شدن با خودم هم می ترسم! معلوم است که حالم خوب نیست و دور تا دورم حصارِ تنهاییِ کسل کننده ای کشیده ام! معلوم است...
-
شاید دریا برای همین است که گاهی خشمگین می شود و ماسه ها را بی رحمانه حد می زند!
سهشنبه 10 آذر 1394 23:07
گریه ی امروزم را خودم هم باور نمی کردم. اشک هایم بی اختیار تر از همیشه بود. آدم باید خیلی بزرگ شود، خیلی درگیرِ زندگیِ دنیای شود که درک کند " حقیقت تلخ است" یعنی چه! امروز برایِ حقیقتِ تلخی گریه می کردم که فکر می کردم آن قدر ها هم واقعی نیست. که با خودم همیشه درباره اش گفته بودم ، گفته بودم که امکان ندارد...
-
خودمان را محکوم به تحملِ لحظه های غیر قابل تحمل می کنیم!
سهشنبه 19 آبان 1394 21:48
دلم از بی عدالتی ها و شلختگی های محلِ کار خیلی گرفته بود که شروع کردم به غُر زدن و درواقع انتقاد ِ به خیالِ خودم منطقی به شرایطِ حال حاضر سازمان و جامعه مان ، که احتمالا تاثیر کلاس حسابداری دولتی ِ پیشرفته ی هفته ی گذشته و حرف های استاد الفِ نازنین بود. از بین همه ی اساتیدِ محترممان که دکتری دارند و سن و سالی ازشان...
-
توجیه؟ توصیه!
یکشنبه 17 آبان 1394 20:59
* باور نمی کنین چه قدر از خودم بدم میاد .. + به خاطر این رفتارا؟ * آره :( + نه. خیلی ام خودتو دوست داشته باش! آدما یه ظرفیتی دارن.. گاهی بعضیا باعث می شن از کوره در بریم.. --- * استرس داری؟ عصبی هستی؟ + :) :o * درس می خونی آره؟ + بله.. یه کمم عصبی ام! * به خاطر همینه.. سعی کن آروم باشی..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آبان 1394 17:35
بدیِ زندگیِ اجتماعی به این است که نمی شود یک دفعه قید همه چیز را بزنی و چمدانِ بودنت را ببندی و خودت را جایی گم و گور کنی. زندگی ِ اجتماعی آدم را با چیزهای مختلف زیادی درگیر می کند. نمی دانم جایی قبلا گفته ام یا نوشته ام که من آدم ماندن نیستم ؟ یا من آدمِ رفتن نیستم؟ دقیقا یادم نیست کهآن روزها چطور آدمی بوده ام . این...
-
سلام آقای دوچرخه سوارِ عزیزم!
یکشنبه 10 آبان 1394 18:50
باور می کنی که چقدر دلم برای حرف زدن های گاه و بی گاهمان تنگ است؟ آنقدر تنگ است که بی خیال همه ی حرفها و سرددرد های بعدش، لپ تاپِ دو کیلویی ام را که برای کارهای علمی تمام روز رویِ دوشم از این کلاس به آن کلاس دانشگاه کشانده ام را توی تاکسی برگشت به انزلی روی پاهام گذاشته ام و روی صندلی عقبِ سمت شاگرد، برایت می نویسم....
-
سلام آقای دوچرخه سوار!
سهشنبه 24 شهریور 1394 00:21
اولین نامه بعد از مدت ها چه عجیب و غریب است! سلام آقای دوچرخه سوارِ عزیز.. دوباره پاییزِ عاشقِ خوش رنگ دارد می آید و تو همچنان نیستی. چند روزِ پیش رازِ دور و شیرین تو را با کسی می گفتم که دلم هوای نوشتن برای تو کرد.. یادت هست آن سلامِ گرمِ بعد از مدت ها؟ می دانی آقای دوچرخه سوار، خیلی وقت ها با خودم می گوویم تو را چه...
-
شروع دوباره!
سهشنبه 12 خرداد 1394 00:08
خرداد برایِ شروع زمانِ خوبی ست .. نام ش قرار بود " آخرین کوچ " ، " بعد از همه ی آن کوچه های سوت و کور" ، "آخرین کوچه برای اقامت" و یا چیزی شبیه همین ها باشد. آمده بودم یک خانه بسازم که سال های سال به دور از همه ی چشم ها و گوش هایی که محرم شدن بلد نبوده اند بنویسم و بگویم از همه ی رازهایی...