دلم از بی عدالتی ها و شلختگی های محلِ کار خیلی گرفته بود که شروع کردم به غُر زدن و درواقع انتقاد ِ به خیالِ خودم منطقی به شرایطِ حال حاضر سازمان و جامعه مان ، که احتمالا تاثیر کلاس حسابداری دولتی ِ پیشرفته ی هفته ی گذشته و حرف های استاد الفِ نازنین بود. از بین همه ی اساتیدِ محترممان که دکتری دارند و سن و سالی ازشان گذشته این استادِ جوان و خوش ذوق و متعهد به کار از همه بیشتر به دلم نشسته است. این هفته بیشتر بحث کلاس مدیریت نادرست و فقر فرهنگی بود. چندتا از همکلاسی ها اعتراضشان بالا گرفته بود که مشکلات اقتصادی چه ربطی به مسائل فرهنگی دارد و غیره و غیره ..
بر خلاف همکلاسی ها ی مخالف ، من هم فکر می کنم که عقب افتادن های پی در پی مان ناشی از همان فقر فرهنگی و باور نکردن این مسئله است. توی محل کار از همین چیزها با همکار م حرف می زدیم و راستش من از بی توجهی های همکار ها به خیلی از جنبه های مهمِ موثر روی ظاهر ِ بیرونی محیطمان شاکی بودم.مثلا چرا چند تا گلدان گل توی راه رو نداریم و چرا فرم مخصوص نداریم و چرا مثلا آقایان و خانوم های همکار توی جلسه ها و حتی توی رفتارشان با همکار یا مراجعه کننده ها خیلی چیز ها را رعایت نمی کنند!* از همه ی این ها بحث می کردیم که یک آقای همکار با هجده سال سابقه هم وارد بحثمان شد و اول از همه به این اعتراض کرد که خانومِ خ شما خیلی چیزها را می گویید و خیلی چیزها را مد نظر قرار نمی دهید. من با تعجب پرسیدم که می شود یک کمی توضیح بدهید. که گفت" مثلا من اصلا برای این کار ساخته نشده ام" ..تعجبم صد برابر شده بود . پرسیدم" منظورتون چیه؟ مگه شما خودتون این شغل رو انتخاب نکردید؟" گفت:" نه . مجبور شدم. یعنی خب خودم انتخابش کردم اما چاره ای نداشتم. وگرنه چطور باید زندگی رو می گذروندم؟" گفتم:" یعنی هیچ راهی برای دنبال کردن ِ شغلی که دوست دارید و می تونستید از او راه زندگی رو بگذرونید نبود؟" گفت نه" پرسیدم " از کی فهمیدید به درد این کار نمی خورید؟" خندید و گفت "از اول می دونستم." گفتم" آقای الف! شما هجده سال سابقه دارید. یعنی هیجده ساله دارید تحمل می کنید؟" با لبخندِ تلخی جواب داد که " آره چاره ی دیگه ای نداشتم."استاد مان اگر این حرف را از این شخص می شنید و به گوشش می رسید که او مشغول به چه کاری ست بدون شک تا چند روز سکوت می کرد. بعدش هم نمی دانم چه کار می کرد. کاری به این بعد قضیه ندارم. توی دلم آشوب بود. باورم نمی شد که کسی هجده سال ، صبح ها با این علم که یک روز دیگر باید همه ی چشم و ابرو بالا انداختن ها و اما اگر ها و داد فریاد های اراب رجوع ها و غیره و غیره را تحمل کند بی آنکه هیچ علاقه ای داشته باشد از خواب بیدار شود.هنوز هم باورم نمی شود. یاد حرفِ پائولو کوئلیو در باره ی رویاهای مرده می افتادم! واقعا پیدا کردنِ راهی برای رهایی از این درد که "خودمان را محکوم به تحملِ لحظه های غیر قابل تحمل می کنیم!" وجود ندارد؟ خیلی سخت است که هر روز صبح ِ زود بیدار شویم و در فکر رویاهای مرده ی ذهنمان زندگیِ غیرقابل تحملِ پیش رو را نفس بکشیم.
اصلا همه ی این ها را هم در نظر نگیریم لااقل از همین انرژی فسیل شده توی روحِ آقای الف می توانیم به دلیل بی برنامه بودن و شلختگیِ سازمان ها و اداراتمان هم پی ببریم! نمی دانم ، شاید اگر سرِ جای خودمان و به دنبال رویاهای خوبِ خودمان باشیم نیمی از نابسامانی های جامعه هم حل بشود!
* باور نمی کنین چه قدر از خودم بدم میاد ..
+ به خاطر این رفتارا؟
* آره :(
+ نه. خیلی ام خودتو دوست داشته باش! آدما یه ظرفیتی دارن.. گاهی بعضیا باعث می شن از کوره در بریم..
---
* استرس داری؟ عصبی هستی؟
+ :) :o
* درس می خونی آره؟
+ بله.. یه کمم عصبی ام!
* به خاطر همینه.. سعی کن آروم باشی..
بدیِ زندگیِ اجتماعی به این است که نمی شود یک دفعه قید همه چیز را بزنی و چمدانِ بودنت را ببندی و خودت را جایی گم و گور کنی. زندگی ِ اجتماعی آدم را با چیزهای مختلف زیادی درگیر می کند. نمی دانم جایی قبلا گفته ام یا نوشته ام که من آدم ماندن نیستم ؟ یا من آدمِ رفتن نیستم؟ دقیقا یادم نیست کهآن روزها چطور آدمی بوده ام . این روزها اما هر لحظه دلم می خواهد بروم و یک جوری توی هیاهوهای پر سر و صدای شهری دور و شلوغ گم بشوم که هیچ کسی نتواند به سادگی پیدایم کند.
دلم می خواست یک گوشه ی آرام و بی صدا زندگیِ بی حاشیه و دلچسبی می داشتم و در حدِ امکان بسیار کم و به ندرت با آدم ها رو به رو می شدم. زندگیِ توی رویاهای من همیشه به این شکل بود که "من بزرگ شده ام و یک شغلِ ساده ، با درآمدی معقول دارم و با یک فرد مهربان و خوب که او هم شغلِ بی دردِ سری دارد ازدواج کرده ام . هر روز صبح در کمال آرامش از خواب بیدارم می شویم هر کدام با روی خوش و قلبی سرشار از عشق به محل کار می رویم . بعد از ساعت اداری به خانه ی آرام و قشنگمان بر می گردیم. عصر ها قدم زنان به پارکِ خوش آب و هوای نزدیک منزلمان می رویم و قبل از خواب هم کمی مطالعه می کنیم. گاهی وقت ها یک فیلمِ خوب و حتی کمدی می بینیم . آخر هفته ها با چندتا از دوستانِ خوبِ مان قرار کوه نوردی و طبیعت گردی می گذاریم. تعطیلات رسمی با خواهر و برادر و پدر و مادرمان دورهمی می گیریم و زندگیِ خوب و آراممان جریان دارد."
اما زندگیِ واقعی ، خیلی خیلی متفاوت از رویاها و تفکرات شیرینم است. صبح ها با اضطراب از شروعِ یک روزِ پر تنش ِ دیگر توی محلِ کار از خواب بیدار می شوم و ظهر ها هم با یک کوله بار پشیمانی از اینکه "چرا در فلان لحظه فلان کار را کردم و فلان ساعت فلان جواب را به فلانی ندادم. چرا آن جا به آن شخص لبخند زدم و فلان کار اصلا مناسب شخصیتِ من نبود" به خانه بر می گردم. بعد از نهار گوشی دستم می گیرم و روی تخت دراز می کشم . توی تمام ِ گروه های اجتماعیِ شبکه های اجتماعی آن چیزی که می خواهم و انتظار دارم باشد که آرامم کند را نمی یابم. گوشی را پای تختم به حالِ خودش می گذارم و سعی می کنم بخوابم که تمامِ اتفاقاتِ بد و نا خوشایند روز از یادم بروند. با صدای ِ مامان که داد می زند بلند شو و یک کمی درس بخوان از خواب بیدار می شوم و به خودم غر می زنم که چرا این همه دور و برم را شلوغ کرده ام . بعد هم من می مانم و کتاب هایی که مثلِ بچه ها که از لولوی غصه ها، از حجمشان می ترسم. تا به خودم می آیم نه از پارک و قدم زدنِ عاشقانه خبری هست و نه فیلمِ کمدی و مطالعه ی چند دقیقه ای. شب شده است و باید بخوابم که فردا دوباره روز از نو و روزی از نو شروع بشود.
بعد ها اگر سرِ درد و دلم با کسی باز بشود ، خواهد گفت که زیادی سخت می گیری و زندگی واقعی ات آنقدر ها هم که فکر می کنی بد نیست. نه ،معلوم است که زندگیِ واقعی ام بد نیست . فقط یک کمی شلوغ و درهم و برهم است و نیاز به اراده ی فولادینِ مرتب کردن و استقامتِ مرتب ماندن دارد. می دانم اما .. حالِ دورانِ جوانی ، حالِ پر شر و شوره یک روز حال و یک روز بی حال و شیطنت و دل دل کردن گاهی گاه و بی گاه است .. مرتب کردنِ حال و روزِ این اوضاع از منِ بیست و اندی سالِ تنها بر نمی آید!
---
امروز کسی که به سن و سال ش نمی خورد برخوردی داشت که باعث شد بر گردم به عقاید قبلی و سفت و سختِ خودم. خیلی وقت است که دارم فکر می کنم همان دخترک بداخلاقِ نچسب را بیشتر دوست دارم. حالا هرکسی هر فکری که دلش خواست بکند.
باور می کنی که چقدر دلم برای حرف زدن های گاه و بی گاهمان تنگ است؟ آنقدر تنگ است که بی خیال همه ی حرفها و سرددرد های بعدش، لپ تاپِ دو کیلویی ام را که برای کارهای علمی تمام روز رویِ دوشم از این کلاس به آن کلاس دانشگاه کشانده ام را توی تاکسی برگشت به انزلی روی پاهام گذاشته ام و روی صندلی عقبِ سمت شاگرد، برایت می نویسم. آن قدر تنگ که اگر بارن امان می داد حتی، وسطِ گلسارِ تنهایِ پر از دلهره و همه ی حس های رنگا رنگ و خیسِ اشک و گرمِ لبخندِ روزهای بیست و اندی سالی می نشستم و از همه ی این لحظه های رفته و نرفته و نیامده ی بدون تو می نوشتم. نم نمِ باران اما اگر نه هیچ چیز، صفحه ی مانیتورِ دخترکِ الکتریکی ام را می آزرد. اصلا همین بارانِ نم نم تو را به یادِ من آورده آقای دوچرخه سوار.. همین بارانِ قشنگِ آرام آرام که مرا عاشق می کند و هی هر لحظه ، پاییز و نبودنِ همچنان و خواستنِ هنوزت را یادم می آورد. باید از او و خدا برای فرستادنش ممنون باشم.
آقای راننده هم با صدایِ گوگوش و ترانه های عاشقانه ای که گذاشته حسم را دو برابر کرده.. می بینی؟ همه چیز برای عاشق بودن مهیاست. باران و ترانه و دلِ خترکی که پروانه هایش تازه سر از پیله بیرون آورده اند. پس تو کجایی؟ اصلا بگو، بیا و بگو با این همه فرصتی که از دست می رود چه خواهی کرد؟