گریه ی امروزم را خودم هم باور نمی کردم. اشک هایم بی اختیار تر از همیشه بود. آدم باید خیلی بزرگ شود، خیلی درگیرِ زندگیِ دنیای شود که درک کند " حقیقت تلخ است" یعنی چه! امروز برایِ حقیقتِ تلخی گریه می کردم که فکر می کردم آن قدر ها هم واقعی نیست. که با خودم همیشه درباره اش گفته بودم ، گفته بودم که امکان ندارد این حقیقت انقدر به ما نزدیک باشد. بیست و هشتم یا بیست و نهمِ همین آبان ماه بود که آقای رئیس قبل از رفتنش یک روز توی اتاق با عصبانیت پرسید؟ " اون به تو چی می گفت؟" من با تعجب پرسیده بودم که "کی؟؟" و بعد ترش که منظورش را فهمیدم، گفته بودم که "هیچی، در مورد مسابقه می گفت. من که کاری با ایشون ندارم. فقط در مورد مسابقه شوخی کرد که تقاضا شو برای خودتون نوشته بودم." یک کمی لحن صدایش تغییر کرد و گفت " اون اصلا آدمِ خوبی نیست. تو روابطت با این آدم خیلی مراقب باش. اصلا لازم نیست خیلی وقتا بهش محل بداری." من را خواسته یا خواسته توی بهتِ عجیبی پرت کرده بود. خودش را توی این یک سال و هفت ماه و چند روز مثلِ یک پدر شناخته بودم. با وجود همه ی ناراحتی هایی که از برخوردهایش به خاطر کار و مرخصی ها محتمل شدم. آن روز هم می دانستم که اگر چیزی می گوید، منظورش فقط یک جور نصیحت پدرانه است.اما از دست خودم عصبانی بودم، احساس شرم می کردم با اینکه در حقیقت تقصیری از من نبود اگر که آن شخص به خودش اجازه ی شوخی میداد ، که من فقط به خیال اینکه او هم سن پدرم است و شاید بی ادبی باشد که به شوخیِ به ظاهر با نمکش نخندم! امروز توی بهت و گریه ی بی اختیارم یاد حرفِ آقای رئیس افتادم. آخ آقای دوچرخه سوار... آخ ! چطور بگویم که امروز دلم بودنِ هیچ مردی را دور و برم نمی خواست. به آمدنِ تو که فکر کردم گریه ام بیشتر و بیشتر شد. حقیقتِ تلخِ امروز و گریه های معصومانه ی خانومِ بی چاره دلم را لرزانده بود و مثل پُتک توی سرِ تمام احساساتم خورده بود . وقتی که گفت "همینطور که پرونده رو ورق می زد ، ازم پرسید مجردی یا متاهل؟ وقتی گفتم متاهل شماره ی تلفنم رو از تو پرونده برداشت و رویِ یک کاغذ نوشت و گذاتش تو جیبش. بعد هم شماره خودش و اسمش رو رویِ یک کاغذِ دیگه نوشت و داد دستم و گفت بعد از ظهر بهم زنگ بزن کارت دارم." انگار که یک سطل آبِ سردِ سرد روی سرم ریخته باشند . احساس کردم که رنگِ صورتم از گچِ دیوار سفید تر شده است. نمی دانم آقای دوچرخه سوار.. شاید توی دلت بگویی ، دخترکِ ساده ی چشم و گوش بسته، معلوم نیست چه می گوید! اما آقای دوچرخه سوار.. با وجودِ اینکه هزاران بار توی کتاب ها و مجله ها و اینترنت و.. خوانده ام و از این طرف و آن طرف شنیده ام و توی فیلم ها بار ها و بارها دیده ام، باورم نمی شد، باورم نمی شد که آدم هایی با این تفکرات کثیف انقدر به من نزدیک، روی این کره ی خاکی که بدونِ شک سنگریزه هایش هم هر شب برایِ از دست رفتنِ پاکیِ یک مشت خاکش زار زار گریه می کنند و از تمامِ ستاره ها خجالت زنده اند ، زندگی کنند. تویِ دلم برای آقای رئیس دعا می کردم که هشدارِ خوبِ آخرین روزها را داده بود و من را جای دخترش دیده بود. اما برای چند دقیقه از همه ی مرد ها بیزار شدم. آخ ، آقای دوچرخه سوار.. داریم روی زمینی که پر از همه ی این حقیقت های تلخِ غیرِ قابلِ باور است زندگی می کنیم. و هرچقدر هم که گریه کنیم و داد بزنیم و به افق خیره شویم هم چیزی عوض نمی شود که نمی شود. دلم به آمدنِ تو خوش بود. حالا نمی دانم بعد از این همه دیر کردنت و این همه ی اتفاق های بدِ بدبین کننده سلامِ دوباره گفتنم به تو معنی دارد؟!
باور می کنی که چقدر دلم برای حرف زدن های گاه و بی گاهمان تنگ است؟ آنقدر تنگ است که بی خیال همه ی حرفها و سرددرد های بعدش، لپ تاپِ دو کیلویی ام را که برای کارهای علمی تمام روز رویِ دوشم از این کلاس به آن کلاس دانشگاه کشانده ام را توی تاکسی برگشت به انزلی روی پاهام گذاشته ام و روی صندلی عقبِ سمت شاگرد، برایت می نویسم. آن قدر تنگ که اگر بارن امان می داد حتی، وسطِ گلسارِ تنهایِ پر از دلهره و همه ی حس های رنگا رنگ و خیسِ اشک و گرمِ لبخندِ روزهای بیست و اندی سالی می نشستم و از همه ی این لحظه های رفته و نرفته و نیامده ی بدون تو می نوشتم. نم نمِ باران اما اگر نه هیچ چیز، صفحه ی مانیتورِ دخترکِ الکتریکی ام را می آزرد. اصلا همین بارانِ نم نم تو را به یادِ من آورده آقای دوچرخه سوار.. همین بارانِ قشنگِ آرام آرام که مرا عاشق می کند و هی هر لحظه ، پاییز و نبودنِ همچنان و خواستنِ هنوزت را یادم می آورد. باید از او و خدا برای فرستادنش ممنون باشم.
آقای راننده هم با صدایِ گوگوش و ترانه های عاشقانه ای که گذاشته حسم را دو برابر کرده.. می بینی؟ همه چیز برای عاشق بودن مهیاست. باران و ترانه و دلِ خترکی که پروانه هایش تازه سر از پیله بیرون آورده اند. پس تو کجایی؟ اصلا بگو، بیا و بگو با این همه فرصتی که از دست می رود چه خواهی کرد؟
اولین نامه بعد از مدت ها چه عجیب و غریب است! سلام آقای دوچرخه سوارِ عزیز.. دوباره پاییزِ عاشقِ خوش رنگ دارد می آید و تو همچنان نیستی. چند روزِ پیش رازِ دور و شیرین تو را با کسی می گفتم که دلم هوای نوشتن برای تو کرد.. یادت هست آن سلامِ گرمِ بعد از مدت ها؟ می دانی آقای دوچرخه سوار، خیلی وقت ها با خودم می گوویم تو را چه به عشق و عاشقی و از دل گفتن و این حرف ها ! اما چند روز پیش که از تو می گفتم و از چگونه آمدنت توی نوشتن هام، تازه فهمیدم که خیلی از آدم ها و خیلی از حس ها از یاد رفتنی نیستند.. هر چند که خودشان نباشند و دور تر از آمدنِ دوباره رفته باشند.. به او گفتم که تو از روزهای دورِ خیلی وقت پیش آمدی توی نوشن هام، گفتم که کاش آن روز ها بلد بودم که آدم ها را توی زندگی نگه دارم نه توی نوشتن ها.. گفتم که تو، منظورم نه توی حالا ، بلکه تویی که یک روز با دوچرخه آقای دوچرخه سوارِ ذهنم را ساختی ، حالا خیلی دوری و بیشتر یک خاطره ی دورِ شیرینِ عجیبی تا یک آقای دوچرخه سوارِ خوش تیپ :)
حالا بعد از مدت ها آمده ام که باز همان حرف های همیشگیِ ساده را بگویم. اینکه مثلا بلند شو چمدانت را ببند و سوار بر اسبِ سفیدِ تیز پایت بیا که دیگر طاقت ندارم و ، پاییز فصلِ قدم زدن های دو نفره بوی ترا می دهد و ، .. اصلا صادقانه بگویم آقای دوچرخه سوارِ نازنینم.. این روزها حرف زدن با تو برایم بهترین چیز است، این همه فلسفه چیدن هم اصلا لازم نیست.. حواست باشد که از این به بعد زیاد تر از قبل برایت خواهم نوشت..