تا تو بیایی..

دلم تنگ که می شود، اینجا می نویسم ..تا تو بیایی..

تا تو بیایی..

دلم تنگ که می شود، اینجا می نویسم ..تا تو بیایی..

بدیِ زندگیِ اجتماعی به این است که نمی شود یک دفعه قید همه چیز را بزنی و چمدانِ بودنت را ببندی و خودت را جایی گم و گور کنی. زندگی ِ اجتماعی آدم را با چیزهای مختلف زیادی درگیر می کند. نمی دانم جایی قبلا گفته ام یا نوشته ام که من آدم ماندن نیستم ؟ یا من آدمِ رفتن نیستم؟ دقیقا یادم نیست کهآن روزها چطور آدمی بوده ام . این روزها اما هر لحظه دلم می خواهد بروم و یک جوری توی هیاهوهای پر سر و صدای شهری دور و شلوغ گم بشوم که هیچ کسی نتواند به سادگی پیدایم کند.  

دلم می خواست یک گوشه ی آرام و بی صدا زندگیِ بی حاشیه و دلچسبی می داشتم و در حدِ امکان بسیار کم و به ندرت با آدم ها رو به رو می شدم. زندگیِ توی رویاهای من همیشه به این شکل بود که "من بزرگ شده ام و یک شغلِ ساده ، با درآمدی معقول دارم و با یک فرد مهربان و خوب که او هم شغلِ بی دردِ سری دارد ازدواج کرده ام . هر روز صبح در کمال آرامش از خواب بیدارم می شویم هر کدام با روی خوش و قلبی سرشار از عشق به محل کار می رویم . بعد از ساعت اداری به خانه ی آرام و قشنگمان بر می گردیم. عصر ها قدم زنان به پارکِ خوش آب و هوای نزدیک منزلمان می رویم و قبل از خواب هم کمی  مطالعه می کنیم. گاهی وقت ها یک فیلمِ خوب و حتی کمدی می بینیم . آخر هفته ها با چندتا از دوستانِ خوبِ مان قرار کوه نوردی و طبیعت گردی می گذاریم. تعطیلات رسمی با خواهر و برادر و پدر و مادرمان دورهمی می گیریم و زندگیِ خوب و آراممان جریان دارد." 

اما زندگیِ واقعی ، خیلی خیلی متفاوت از رویاها و تفکرات شیرینم است. صبح ها با اضطراب از شروعِ یک روزِ پر تنش ِ دیگر توی محلِ کار از خواب بیدار می شوم و ظهر ها هم با یک کوله بار پشیمانی از اینکه "چرا در فلان لحظه فلان کار را کردم و فلان ساعت فلان جواب را به فلانی ندادم. چرا آن جا به آن شخص لبخند زدم و فلان کار اصلا مناسب شخصیتِ من نبود" به خانه بر می گردم. بعد از نهار گوشی دستم می گیرم و روی تخت دراز می کشم . توی تمام ِ  گروه های اجتماعیِ شبکه های اجتماعی آن چیزی که می خواهم و انتظار دارم باشد که آرامم کند را نمی یابم. گوشی را پای تختم به حالِ خودش می گذارم و سعی می کنم بخوابم که تمامِ اتفاقاتِ بد و نا خوشایند روز از یادم بروند. با صدای ِ مامان که داد می زند بلند شو و یک کمی درس بخوان از خواب بیدار می شوم و به خودم غر می زنم که چرا این همه دور و برم را شلوغ کرده ام . بعد هم من می مانم و کتاب هایی که مثلِ بچه ها که از لولوی غصه ها، از حجمشان می ترسم. تا به خودم می آیم نه از پارک و قدم زدنِ عاشقانه خبری هست و نه فیلمِ کمدی و مطالعه ی چند دقیقه ای. شب شده است و باید بخوابم که فردا دوباره روز از نو و روزی از نو شروع بشود. 

بعد ها اگر سرِ درد و دلم با کسی باز بشود ، خواهد گفت که زیادی سخت می گیری و زندگی واقعی ات آنقدر ها هم که فکر می کنی بد نیست. نه ،معلوم است که زندگیِ واقعی ام بد نیست . فقط یک کمی شلوغ و درهم و برهم است و نیاز به اراده ی فولادینِ مرتب کردن و استقامتِ مرتب ماندن دارد. می دانم اما .. حالِ دورانِ جوانی ، حالِ پر شر و شوره یک روز حال و یک روز بی حال و شیطنت و دل دل کردن گاهی گاه و بی گاه است .. مرتب کردنِ حال و روزِ این اوضاع از منِ بیست و اندی سالِ تنها بر نمی آید! 

 --- 

امروز کسی که به سن و سال ش نمی خورد برخوردی داشت که باعث شد بر گردم به عقاید قبلی و سفت و سختِ خودم. خیلی وقت است که دارم فکر می کنم همان دخترک بداخلاقِ نچسب را بیشتر دوست دارم. حالا هرکسی هر فکری که دلش خواست بکند.

سلام آقای دوچرخه سوارِ عزیزم!

باور می کنی که چقدر دلم برای حرف زدن های گاه و بی گاهمان تنگ است؟ آنقدر تنگ است که بی خیال همه ی حرفها و سرددرد های بعدش، لپ تاپِ دو کیلویی ام را که برای کارهای علمی  تمام روز رویِ دوشم از این کلاس به آن کلاس دانشگاه کشانده ام را توی تاکسی برگشت به انزلی روی پاهام گذاشته ام و روی صندلی عقبِ سمت شاگرد، برایت می نویسم. آن قدر تنگ که اگر بارن امان می داد حتی، وسطِ گلسارِ تنهایِ پر از دلهره و همه ی حس های رنگا رنگ و خیسِ اشک و گرمِ لبخندِ روزهای بیست و اندی سالی می نشستم و از همه ی این لحظه های رفته و نرفته و نیامده ی بدون تو می نوشتم. نم نمِ باران اما اگر نه هیچ چیز، صفحه ی مانیتورِ دخترکِ الکتریکی ام را می آزرد. اصلا همین بارانِ نم نم تو را به یادِ من آورده آقای دوچرخه سوار.. همین بارانِ قشنگِ آرام آرام که مرا عاشق می کند و هی هر لحظه ، پاییز و نبودنِ همچنان و خواستنِ هنوزت را یادم می آورد. باید از او و خدا برای فرستادنش ممنون باشم.

آقای راننده هم با صدایِ گوگوش و ترانه های عاشقانه ای که گذاشته حسم را دو برابر کرده.. می بینی؟ همه چیز برای عاشق بودن مهیاست. باران و ترانه و دلِ خترکی که پروانه هایش تازه سر از پیله بیرون آورده اند. پس تو کجایی؟ اصلا بگو، بیا و بگو با این همه فرصتی که از دست می رود چه خواهی کرد؟

سلام آقای دوچرخه سوار!

اولین نامه بعد از مدت ها چه عجیب و غریب است! سلام آقای دوچرخه سوارِ عزیز.. دوباره پاییزِ عاشقِ خوش رنگ دارد می آید و تو همچنان نیستی. چند روزِ پیش رازِ دور و شیرین تو را با کسی می گفتم که دلم هوای نوشتن برای تو کرد.. یادت هست آن سلامِ گرمِ بعد از مدت ها؟ می دانی آقای دوچرخه سوار، خیلی وقت ها با خودم می گوویم تو را چه به عشق و عاشقی و از دل گفتن و این حرف ها ! اما چند روز پیش که از تو می گفتم و از چگونه آمدنت توی نوشتن هام، تازه فهمیدم که  خیلی از آدم ها و خیلی از حس ها از یاد رفتنی نیستند.. هر چند که خودشان نباشند و دور تر از آمدنِ دوباره رفته باشند.. به او گفتم که تو از روزهای دورِ خیلی وقت پیش آمدی توی نوشن هام، گفتم که کاش آن روز ها بلد بودم که آدم ها را توی زندگی نگه دارم نه توی نوشتن ها.. گفتم که تو، منظورم نه توی حالا ، بلکه تویی که یک روز با دوچرخه  آقای دوچرخه سوارِ ذهنم را ساختی ، حالا خیلی دوری و بیشتر یک خاطره ی دورِ شیرینِ عجیبی تا یک آقای دوچرخه سوارِ خوش تیپ :)  

حالا بعد از مدت ها آمده ام که باز همان حرف های همیشگیِ ساده را بگویم. اینکه مثلا بلند شو چمدانت را ببند و سوار بر اسبِ سفیدِ تیز پایت بیا که دیگر طاقت ندارم و ، پاییز فصلِ قدم زدن های دو نفره  بوی ترا می دهد و ، .. اصلا صادقانه بگویم آقای دوچرخه سوارِ نازنینم.. این روزها حرف زدن با تو برایم  بهترین چیز است، این همه فلسفه چیدن هم اصلا لازم نیست.. حواست باشد که از این به بعد زیاد تر از قبل برایت خواهم نوشت..

شروع دوباره!

 

خرداد برایِ شروع زمانِ خوبی ست ..  

نام ش قرار بود " آخرین کوچ " ، " بعد از همه ی آن کوچه های سوت و کور" ، "آخرین کوچه برای اقامت" و یا چیزی شبیه همین ها باشد. آمده بودم یک خانه بسازم که سال های سال به دور از همه ی چشم ها و گوش هایی که محرم شدن بلد نبوده اند بنویسم و بگویم از همه ی رازهایی که تحمل نگفتنش را نداشته ام.. آمده بودم خانه ای بسازم. چند روز به نامش فکر کرده بودم.. ایمیلم را که وارد کردم فهمیدم ، چند سال ِ پیش ، توی روزهای قبل تری که هیچ چیز از حال و هوایش را به خاطر نمی آورم، به هزار امید و آرزو شاید، خانه ای ساخته بودم که تا امروز متروک بوده است.. جایی برای من از مدت ها پیش خالی مانده بود! .. به رسم ادب و به احترام احساسِ همان روزها نامش بی تغییر می ماند تا آمدن کسی که این خانه به عشق بودنش بنا شده بود.. خرداد برای شروع زمانِ خوبی ست.. برای شروعِ دوباره هم..