تا تو بیایی..

دلم تنگ که می شود، اینجا می نویسم ..تا تو بیایی..

تا تو بیایی..

دلم تنگ که می شود، اینجا می نویسم ..تا تو بیایی..

حال و هوایِ این روزهایِ عجیب!

این که یک ماه و چندین روز از آخرین عبورم از این کوچه می گذرد  یعنی! یا حالم خیلی خیلی خوب بوده است و دور و برم پر است از اتفاق های شیرینی که فرصت خلوت کردن با خودم را نمی دهند. یا اینکه بی تابم و از روبه رو شدن با خودم هم می ترسم!  

معلوم است که حالم خوب نیست و دور تا دورم حصارِ تنهاییِ کسل کننده ای کشیده ام! معلوم است که خبری از اتفاق های شیرین نیست! مگر می شود که آدم بین همه ی اتفاق های خوب و بد برای با خودش بودن و خلوت کردن جایی نگذارد! مگر می شود که دلم نخواهد هر روز که خوبِ خوبم ، پر نباشم از شوقِ گفتن و ثبت لحظه های رنگارنگ! معلوم است که نمی شود. 

آنقدر دلتنگِ روزهایِ بی خیالِ خوشِ بیست سالگی هستم که قابل وصف نیست. همان روزهایی که غمگین بودنم در چند ساعت ساکت نشستن و خیره شدن به  بامِ پر از کبوترِ همسایه و تند تند ورق زدنِ کتاب های شعرم خلاصه می شد. همان روزها که صبح هایِ زودش کیفم را پر از کتاب های مختلفِ درسی می کردم و پر بودم از امید روزهای قشنگی که تایم های استراحتِ پانزده دقیقه ایِ روی نیمکت های کتابخانه رویایش را می بافتم. تویِ بیست سالگی بود که کسی گفت، دخترکِ بیست ساله که نباید غمگین باشد! حالا ، بینابینِ بیست و شش سالگی ست که می فهمم دخترکی بیست ساله باید تا می تواند بخندد.. دلم برای صبحِ زود با دریا خلوت کردن تنگ است!  

اینکه یک ماه و چند روز است اینجا پر از سکوت است یعنی، سعیده دلش گیر است.. دلش گیرِ روزهایِ خوش رنگی ست که مثلِ باد می گذرند. می گذرند و همه ی تصوراتش را توی هوایِ بیست و شش سالگی می پراکنند.. دلش گیرِ لبخندهایی ست که نیامده می خشکند. لبخندهایی که برای بودن بهانه نمی خواهند اما برای ماندن هزارتا بهانه کم می آورند.. دلگیر بودن درد بدی ست. بدتر اینکه آدم دلگیر از خودش باشد. دلگیر از نخواستن ها و نتوانستن ها و نمی شود های پر از مَنیت و از خود زدگی!  

از یک ما و چندین روز سکوتِ این خانه که بگذریم، به آمدنِ سرزده ای می رسیم که امید وار است..امید وارِ پایان این حال و هوایِ دلزده ی عجیب! 

*** 

نفسِ عمیقِ یک آهنگ 

شاید دریا برای همین است که گاهی خشمگین می شود و ماسه ها را بی رحمانه حد می زند!

گریه ی امروزم را خودم هم باور نمی کردم. اشک هایم بی اختیار تر از همیشه بود. آدم باید خیلی بزرگ شود، خیلی درگیرِ زندگیِ دنیای شود که درک کند " حقیقت تلخ است" یعنی چه! امروز برایِ حقیقتِ تلخی گریه می کردم که فکر می کردم آن قدر ها هم واقعی نیست. که با خودم همیشه درباره اش گفته بودم ، گفته بودم که امکان ندارد این حقیقت انقدر به ما نزدیک باشد. بیست و هشتم یا بیست و نهمِ همین آبان ماه بود که آقای رئیس قبل از رفتنش یک روز توی اتاق با عصبانیت پرسید؟ " اون به تو چی می گفت؟" من با تعجب پرسیده بودم که "کی؟؟" و بعد ترش که منظورش را فهمیدم، گفته بودم که "هیچی، در مورد مسابقه می گفت. من که کاری با ایشون ندارم. فقط در مورد مسابقه شوخی کرد که تقاضا شو برای خودتون نوشته بودم." یک کمی لحن صدایش تغییر کرد و گفت " اون اصلا آدمِ خوبی نیست. تو روابطت با این آدم خیلی مراقب باش. اصلا لازم نیست خیلی وقتا بهش محل بداری." من را خواسته یا خواسته توی بهتِ عجیبی پرت کرده بود. خودش را توی این یک سال و هفت ماه و چند روز مثلِ یک پدر شناخته بودم. با وجود همه ی ناراحتی هایی که از برخوردهایش به خاطر کار و مرخصی ها محتمل شدم. آن روز هم می دانستم که اگر چیزی می گوید، منظورش فقط یک جور نصیحت پدرانه است.اما از دست خودم عصبانی بودم، احساس شرم می کردم با اینکه در حقیقت تقصیری از من نبود اگر که آن شخص به خودش اجازه ی شوخی  میداد ، که من فقط به خیال اینکه او هم سن پدرم است و شاید بی ادبی باشد که به شوخیِ به ظاهر با نمکش نخندم!  امروز توی بهت و گریه ی بی اختیارم یاد حرفِ آقای رئیس افتادم. آخ آقای دوچرخه سوار... آخ ! چطور بگویم که امروز دلم بودنِ هیچ مردی را دور و برم نمی خواست. به آمدنِ تو که فکر کردم گریه ام بیشتر و بیشتر شد. حقیقتِ تلخِ امروز و گریه های معصومانه ی خانومِ بی چاره دلم را لرزانده بود و مثل پُتک توی سرِ تمام احساساتم خورده بود . وقتی که گفت "همینطور که پرونده رو ورق می زد ، ازم پرسید مجردی یا متاهل؟ وقتی گفتم متاهل شماره ی تلفنم رو از تو پرونده برداشت و رویِ یک کاغذ نوشت و گذاتش تو جیبش. بعد هم شماره خودش و اسمش رو رویِ یک کاغذِ دیگه نوشت و داد دستم و گفت بعد از ظهر بهم زنگ بزن کارت دارم." انگار که یک سطل آبِ سردِ سرد روی سرم ریخته باشند . احساس کردم که رنگِ صورتم از گچِ دیوار سفید تر شده است. نمی دانم آقای دوچرخه سوار.. شاید توی دلت بگویی ، دخترکِ ساده ی چشم و گوش بسته، معلوم نیست چه می گوید! اما آقای دوچرخه سوار.. با وجودِ اینکه هزاران بار توی کتاب ها و مجله ها و اینترنت و.. خوانده ام و از این طرف و آن طرف شنیده ام و توی فیلم ها بار ها و بارها دیده ام، باورم نمی شد، باورم نمی شد که آدم هایی با این تفکرات کثیف انقدر به من نزدیک، روی این کره ی خاکی که بدونِ شک سنگریزه هایش هم هر شب برایِ از دست رفتنِ پاکیِ یک مشت خاکش زار زار گریه می کنند و از تمامِ ستاره ها خجالت زنده اند ، زندگی کنند. تویِ دلم برای آقای رئیس دعا می کردم که هشدارِ خوبِ آخرین روزها را داده بود و من را جای دخترش دیده بود. اما برای چند دقیقه از همه ی مرد ها بیزار شدم. آخ ، آقای دوچرخه سوار.. داریم روی زمینی که پر از همه ی این حقیقت های تلخِ غیرِ قابلِ باور است زندگی می کنیم. و هرچقدر هم که گریه کنیم و داد بزنیم و به افق خیره شویم هم چیزی عوض نمی شود که نمی شود. دلم به آمدنِ تو خوش بود. حالا نمی دانم بعد از این همه دیر کردنت و این همه ی اتفاق های بدِ بدبین کننده سلامِ دوباره گفتنم به تو معنی دارد؟!

خودمان را محکوم به تحملِ لحظه های غیر قابل تحمل می کنیم!

دلم از بی عدالتی ها و شلختگی های  محلِ کار خیلی گرفته بود که  شروع کردم به غُر زدن و درواقع انتقاد ِ به خیالِ خودم منطقی به شرایطِ حال حاضر سازمان و جامعه مان ، که احتمالا تاثیر کلاس حسابداری دولتی ِ پیشرفته ی هفته ی گذشته و حرف های استاد الفِ نازنین بود.  از بین همه ی اساتیدِ محترممان که دکتری دارند و سن و سالی ازشان گذشته این استادِ جوان و خوش ذوق و متعهد به کار از همه بیشتر به دلم نشسته است. این هفته  بیشتر بحث کلاس  مدیریت نادرست  و فقر فرهنگی بود. چندتا از همکلاسی ها اعتراضشان بالا گرفته بود که مشکلات اقتصادی چه ربطی به مسائل فرهنگی دارد و غیره و غیره ..  

بر خلاف همکلاسی ها ی مخالف ، من هم فکر می کنم که عقب افتادن های پی در پی مان ناشی از همان فقر فرهنگی و باور نکردن این مسئله است. توی محل کار از همین چیزها با همکار م حرف می زدیم و راستش من از بی توجهی های همکار ها به خیلی از جنبه های مهمِ موثر روی ظاهر ِ بیرونی محیطمان شاکی بودم.مثلا چرا چند تا گلدان گل توی راه رو نداریم و چرا فرم مخصوص نداریم و چرا مثلا  آقایان و خانوم های همکار توی جلسه ها و حتی توی رفتارشان با همکار یا مراجعه کننده ها خیلی چیز ها را رعایت نمی کنند!* از همه ی این ها بحث می کردیم که یک آقای همکار با هجده سال سابقه هم وارد بحثمان شد و اول از همه به این اعتراض کرد که خانومِ خ شما خیلی چیزها را می گویید و خیلی چیزها را مد نظر قرار نمی دهید. من با تعجب پرسیدم که می شود یک کمی توضیح بدهید. که گفت" مثلا من اصلا برای این کار ساخته نشده ام" ..تعجبم صد برابر شده بود . پرسیدم" منظورتون چیه؟ مگه شما خودتون این شغل رو انتخاب نکردید؟" گفت:" نه . مجبور شدم. یعنی خب خودم انتخابش کردم اما چاره ای نداشتم. وگرنه چطور باید زندگی رو می گذروندم؟" گفتم:" یعنی هیچ راهی برای دنبال کردن ِ شغلی که دوست دارید و می تونستید از او راه زندگی رو بگذرونید نبود؟" گفت نه" پرسیدم " از کی فهمیدید به درد این کار نمی خورید؟" خندید و گفت "از اول می دونستم." گفتم" آقای الف! شما هجده سال سابقه دارید. یعنی هیجده ساله دارید تحمل می کنید؟"  با لبخندِ تلخی جواب داد که " آره چاره ی دیگه ای نداشتم."استاد مان اگر این حرف را از این شخص می شنید و به گوشش می رسید که او مشغول به چه کاری ست بدون شک تا چند روز سکوت می کرد. بعدش هم نمی دانم چه کار می کرد. کاری به این بعد قضیه ندارم. توی دلم آشوب بود. باورم نمی شد که کسی هجده سال ، صبح ها با این علم که یک روز دیگر باید همه ی چشم و ابرو بالا انداختن ها و اما اگر ها و داد فریاد های اراب رجوع ها و غیره و غیره را تحمل کند بی آنکه هیچ علاقه ای داشته باشد از خواب بیدار شود.هنوز هم باورم نمی شود. یاد حرفِ پائولو کوئلیو در باره ی رویاهای مرده می افتادم! واقعا پیدا کردنِ راهی برای رهایی از این درد که  "خودمان را محکوم به تحملِ لحظه های غیر قابل تحمل می کنیم!" وجود ندارد؟ خیلی سخت است که هر روز صبح ِ زود بیدار شویم و در فکر رویاهای مرده ی ذهنمان زندگیِ غیرقابل تحملِ پیش رو را نفس بکشیم. 

اصلا همه ی این ها را هم در نظر نگیریم لااقل از همین انرژی فسیل شده توی روحِ آقای الف می توانیم به دلیل بی برنامه بودن و شلختگیِ سازمان ها و اداراتمان هم پی ببریم! نمی دانم ، شاید اگر سرِ جای خودمان و به دنبال رویاهای خوبِ خودمان باشیم نیمی از نابسامانی های جامعه هم حل بشود!

توجیه؟ توصیه!

* باور نمی کنین چه قدر از خودم بدم میاد ..

 + به خاطر این رفتارا؟ 

* آره :( 

 + نه. خیلی ام خودتو دوست داشته باش! آدما یه ظرفیتی دارن.. گاهی بعضیا باعث می شن از کوره در بریم.. 

 

--- 

* استرس داری؟  عصبی هستی؟

 + :)  :o 

* درس می خونی آره؟  

 + بله..  یه کمم عصبی ام!  

* به خاطر همینه.. سعی کن آروم باشی..